دخترخسته ازمتلک هایی که به او انداخته بودندگریه کنان وارد امام زاده شد. گفت :من اونی که دیگران فکر میکنن نیستم ودرهمان حالت بخواب رفت. بیدارشدوسراسیمه بیرون رفت. همه چی عوض شده بود. کسی متلک نمی انداخت. متوجه لباسش شد. چادر امامزاده هنوز به اشتباه سرش بود... آره پس از این سخن نتیجه بگیرید زندگیم هستید:ابو
Posted on: Sat, 28 Sep 2013 21:52:47 +0000
Trending Topics
Recently Viewed Topics
© 2015