مصطفی زاهدی لحظه ها از پی هم پیش می - TopicsExpress



          

مصطفی زاهدی لحظه ها از پی هم پیش می رفتند و من در خلأ ای میان بود و نبود تنها روز را به شب می رساندم... هزاران سال از عمرم می گذشت اما من هنوز به دنیا نیامده بودم! یک عمر غرق در غوطه های دروغی بودم که به من خورانده شده بود! برگ برگ می کنم و به آتش می کشم این کهنه دفتر سرخ را میلاد من هرگز چنین روزی نبوده است! تاریخ تولدم بی شک خوش لحظه ی آن روزی بود که اول بار آن گونه که باید تو را دیدم!
Posted on: Mon, 29 Jul 2013 15:05:30 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015